بختک انسانها
آنچه که در صفحات (دیگران) می خوانید به معنای تصدیق و درستی آن نیست، بلکه تنها اتفاقاتی است که برای افراد مختلف افتاده و از لحاظ علمی و تجربی به آن پرداخته شده است.
(فلج به هنگام خواب) که اغلب آن را با عنوان (بختک) یاد میکنند، پدیدهای است که در تمامی فرهنگهای دنیا شنیده میشود. بعضیها معتقدند که فضاییهای مهاجم علت به وجود آورنده این حالت فلجگونه هستند. در حالی که دیگران شیطان و یا دستنشاندههای او را عامل اصلی میدانند.
|
خیلیها هم معتقدند یک عجوزه پیر بر روی قفسه سینه فرد خوابیده مینشیند و شخص به هنگام بیدار شدن میفهمد که قادر به حرکت نیست. اینکه چه موضوعی سبب میشود این عجوزه به سراغ انسان در حال خواب برود، به فرهنگهای ملل ارتباط دارد. تنها در دو دهه اخیر و به ویژه در ده سال گذشته دانشمندان و محققان به فکر تحقیق درباره این رویداد شایع افتادهاند و به نتایجی اندک رسیدهاند.
(فلج به هنگام خواب) حالتی است که در آن فردی که در خواب است و یا تازه از خواب بیدار شده است متوجه میشود که نمیتواند حرکت کند یا حرف بزند و فقط قادر است نفس بکشد و چشمانش را حرکت دهد. در این مرحله که در حالت نیمهخواب و نیمهبیدار هستید، ذهن هوشیار شما شروع به بیدار شدن کرده ولی هنوز بیدار نشده است. بنابراین شما اندکی هوشیاری دارید. این حالت کاملا زودگذر است و خیلی زود شما بیدار میشوید و یا دوباره میخوابید.
فرد بعد از چند ثانیه و یا حداکثر یک دقیقه به وضعیت عادی باز میگردد و قادر به حرکت میشود. محققان معتقدند پانزده درصد مردم حداقل یک بار در طول عمر خود این وضعیت را تجربه میکنند.
ولی گاهی وضعیت ترسناک و انسان دچار اوهام میشود. افراد بسیاری گزارش دادهاند که در این حالت شخص یا اشخاصی را در اتاق خود دیدهاند یا حضور آنها را حس کردهاند و یا صدایشان را شنیدهاند. همه آنها وجود نحسی را در کنار خود حس میکردهاند که قادر به دیدن او نبودهاند. انسان احساس میکند که این وجود نحس درست بیرون حوزه دید اوست و اگر فلج نبود و میتوانست سرش را اندکی بچرخاند، حتما آن موجود هولناک را میدید و این موضوع بسیار دلهرهآور است. گاهی فرد احساس میکند تحت فشار است و دارد خفه میشود. صداهای پایی را میشنود که به او نزدیک میشوند و گاه صدای وز وز به گوش میرسد.
بختک در اتاق من
چند شب پیش برای نخستین بار در طول زندگیام بختک را تجربه کردم. آن موقع نمیدانستم آن چه بود و اطلاع نداشتم که این اتفاق برای خیلیها میافتد. فردای آن روز موضوع را با همکارم در میان گذاشتم و او بود که برایم توضیح داد بختک چیست. کنجکاوی من تحریک شد و به دنبال اطلاعاتی در مورد آن گشتم. وقتی در اینترنت داستانهایی درباره بختک خواندم، باورم نمیشد چون تقریبا همان چیزی که برای من اتفاق افتاد، برای آنها هم رخ داده بود.
آن شب روی تختم دراز کشیده بودم و در عالم خواب و بیداری به محل کارم فکر میکردم ولی ناگهان از خواب پریدم چون کسی یا چیزی مچهایم را گرفت و کشید. اول فکر کردم یکی از هماتاقیهایم است که میخواهد شوخی کند اما وقتی سعی کردم برگردم تا ببینم چه کسی آنجاست (من روی شکم خوابیده بودم و صورتم به سوی دیوار قرار داشت) فهمیدم که اصلا نمیتوانم تکان بخورم. کاملا فلج شده بودم. این ترسآورترین احساسی بود که تا به حال داشتم. بعد احساس کردم کسی با فشار بسیار بدنم را به بالش فشار داد. نمیتوانستم نفس بکشم یا حرف بزنم. میخواستم هماتاقیام را صدا کنم تا به کمکم بیاید ولی به جای فریاد، نالهای سوزناک و بسیار آهسته از دهانم خارج شد. نالهام آنقدر آرام بود که هیچکس نمیتوانست آن را بشنود. صورتم آنچنان با فشار به تخت چسبیده بود که فقط به یک چشم میتوانستم اطرافم را ببینم. نیمه دیگر صورتم درون بالش فرو رفته بود.
حس کردم نفسی گرم به گردنم خورد و صدای نفسهایی خرخر مانند به گوشم رسید. مثل کسی که روزی سه پاکت سیگار میکشد و سینهاش خسخس میکند. خدا را شکر نمیتوانستم بویی را متوجه شوم (چون بینیام در بالش فرو رفته بود) ولی احتمالا بوی خیلی بدی داشت. با خود گفتم اگر میخواهم زنده بمانم باید از آنجا بروم. با تمام وجودم سعی کردم با آن حالت فلجی که ناگهان بر من مستولی شده بود بجنگم. بالاخره توانستم پایم را چند سانتیمتر حرکت دهم. وقتی پایم تکان خورد همه چیز ناگهان ناپدید شد و مرا رها کرد. وقتی بالاخره توانستم تکان بخورم از جایم پریدم و دیدم در اتاقم تنها هستم. از آن به بعد دیگر هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
نفس ترش بختک
بعد از اینکه چندین تجربه واقعی از بختک را خواندم تصمیم گرفتم من هم داستانم را برای شما تعریف کنم. تخت من یک تخت بزرگ پردهدار است که هر شب قبل از خواب پردههای تور آن را میاندازم. من عادت دارم به روی شکم بخوابم. در آن شب خاص هم طبق معمول همیشه به روی شکم خوابیده بودم. تازه داشت خوابم میبرد که ناگهان احساس کردم کسی در اتاقم است. احساس میکردم او در گوشه اتاقم ایستاده و مرا تماشا میکند و منتظر است. جرات نداشتم تکان بخورم، با خود گفتم شاید اگر تکان بخورم او مرا رها کند و برود. ولی اشتباه فکر میکردم. به ناگاه حس کردم بویی ترش به مشامم خورد. ترسیده بودم. حتی الان هم که دارم این داستان را مینویسم ترس بر من مستولی شده است. احساس بیپناهی میکردم و حس میکردم کمکم به من نزدیک و نزدیکتر میشود. سعی کردم فریاد بکشم، جیغ بزنم و یا هر کار دیگری که دیگران را متوجه این اتفاق شوم کند، ولی مثل این بود که به تخت بسته شدهام. ناگهان حس کردم جسمی بر پشتم پرید. به نظر نمیآمد خیلی بزرگ باشد. صدای جیغ بلندی در اتاق پیچید و مجسمه ای که بالای تختم بود از ارتعاش صدای جیغ بر روی زمین افتاد و شکست. لحظهای بعد همه چیز به حالت عادی بازگشت و سکوت برقرار شد. حالا دیگر میتوانستم دوباره حرکت کنم. بلافاصله بلند شدم و روی تختم نشستم. هیچکس آنجا نبود ولی در کمال تعجب دیدم تور اطراف تختم بالا رفته و قسمتی از آن به طول 6 فوت پاره شده است. فردای آن روز آن تور را برداشتم و آن را در آتش سوزاندم چون میترسیدم آن بختک منحوس دوباره بازگردد. بعد مقداری آب مقدس آوردم و به همه جای اتاقم پاشیدم. این بدترین تجربهای بود که در طول عمرم داشتم. بختک وحشتناک است واقعا وحشتناک. بدترین چیزی است که آدم ممکن است با آن روبهرو شود من حتی روبهرو شدن با بختک را برای دشمنم هم نمیتوانم آرزو کنم.
تجربه طولانی
بعضی از افراد مدتهای طولانی و حتی سالها به طور مکرر این تجربه هراسانگیز را تحمل میکنند. به نمونه زیر توجه کنید: من بیست و هفت سال دارم و مدت دوازده سال است که با این اتفاق دست و پنجه نرم میکنم. اوایل در این حالت فقط قادر نبودم حرکت کنم ولی کمکم احساس میکردم کسی روی بدنم نشسته است و جلوی تکان خوردن مرا میگیرد. میخواستم جیغ بکشم یا حرکت کنم ولی تنها نالهای از دهانم خارج میشد و حداکثر میتوانستم انگشتان پایم را تکان بدهم. دفعات اول فکر میکردم خواب میبینم و آنقدر میترسیدم که میخواستم به هر صورت ممکن خودم را از خواب بیدار کنم و بعد از بیدار شدن ساعتها خوابم نمیبرد.
حالا دیگر میشود گفت که به آن عادت کردهام. گاهی دراز میکشم و منتظر میمانم ببینم چقدر میتوانم وجود نحس این عجوزه را تحمل کنم ولی باید بگویم این احساس غیرقابل تحمل است. بعضی وقتها میگویم شاید خودم این اتفاقات را در مغزم ساختهام. ولی این طور نیست، بختک واقعی است و تقریبا هر دو ماه یک بار به سراغم میآید. گاهی در یک شب فقط یک بار میآید و گاهی چندین بار.
رویای ملاقات با یک دوست مرده
ویلیام (اسم مستعار) دارای مدرک فوقلیسانس و در حال حاضر رییس هیئت پژوهشی توسعه مهندسی هوا فضاست.تجربه او در دوران نوجوانی و با فوت ناگهانی بهترین دوستش اتفاق افتاد و در مجموع باعث تغییر دیدگاه و نظر او نسبت به مرگ و زندگی شد.
او تجربه خود را این چنین تعریف میکند: (بهترین دوستم مایک در اثر یک سانحه اتومبیل، حدود یک ماه بود که در بیهوشی به سر میبرد. شبی در منزل والدینم بودم که او در رویایی کاملا واضح به دیدنم آمد. ساعتی را در کنار هم به صحبت درباره موضوعات مختلف پرداختیم. (مایک) در مورد دوستش که در این سانحه جان خود را از دست داده بود، توضیح داد و گفت که برخلاف گزارش روزنامههای محلی که خبر از فوت آنی دوستش داده بودند، حال او خوب است؛ (مایک) در حالی که برمیخاست تا آنجا را ترک کند یادآور شد که ما برای مدتی طولانی همدیگر را نخواهیم دید. او خاطر نشان کرد که این موضوع نباید باعث آزردگی من شود برای این که او کاملا خوب و سر حال است. (مایک) به هنگام خارج شدن از اتاق به طرف من برگشت و در حالی که نگاهم میکرد گفت: (مادرم به تو تلفن خواهد کرد، به او بگو همه چیز رو به راه خواهد شد.) من در مورد این رویا احساس عجیبی داشتم، چون بر خلاف دیگر رویاهای روشن گذشتهام که خیالی به نظر میرسید، واقعی بود، نه شبه واقعی.یک لحظه بعد او رفته بود و من خود را بیدار و نشسته بر تختخوابم دیدم، مثل اینکه تازه آماده رفتن به بستر بودم. یک دقیقه بعد، نزدیک ساعت پنج صبح تلفن زنگ زد. اتاق من در طبقه پایین که زمانی اتاق مهمان بود، قرار داشت و تلفن هم در آنجا بود. قبل از سومین زنگ گوشی تلفن را برداشتم، مادر (مایک) بود و خبر داد که (مایک) صبح زود فوت کرده است. من در حالی که هنوز گیج خواب بودم، تنها چیزی که به فکرم رسید بر زبان آوردم و گفتم:(میدانم او به من گفت) مادر (مایک) در حالی که گریه میکرد گوشی تلفن را گذاشت. این تجربه در آن زمان به شدت مرا تحت تاثیر قرار داد، تجربه عجیبی که پیش از آن مانند نداشت. من و (مایک) خیلی ساده درباره این حقیقت که او ما را ترک خواهد کرد، صحبت کردیم. برای همین خبر فوت او به من شوک وارد نکرد. (مایک) به من گفته بود مادرش تلفن خواهد کرد، بنابراین حتی تلفن مادر او نیز برایم عجیب نبود. بعد از این اتفاق، دیدگاه من نسبت به مرگ و زندگی به طور ناگهانی تغییر کرد. پیش از مرگ مایک، به شدت از مردن میترسیدم. اگر چه من در یک کلیسا و محیط مذهبی، بزرگ شده بودم که دایما به ما گفته میشد، (مرگ ترس ندارد)، اما اغلب هنگام خواب، در تنهایی گریه میکردم که نکند بمیرم. بعد از آن اتفاق دیگر از مرگ ترسی نداشتم، اما این تنها چیزی نبود که من از این تجربه نصیبم شد بلکه بیش از آن، عشق به زندگی بود که برایم حاصل شد، چیزی که کمبود آن، دوران کودکی مرا تحت تاثیر قرار داده بود.
طلوع ستاره آبی رنگ
در ماه می سال 1988 من که در لسآنجلس زندگی میکردم، خوابی دیدم که بعدها موجب رضایت و آمادگی من برای تغییرات اساسی شد که در آینده برایم پیش آمد. دیدن این رویا مفاهیم خاصی را برایم آشکار کرد و باعث پیگیری تحقیقات و آزمایشات علمی مستمری در این زمینه شد که بسیار در من تاثیر گذاشت و باعث شد بینشم گسترش یابد. همچنین موجب شد با انگیزه و علاقه بیشتری به تحقیقات در زمینه طبیعت بپردازم و معانی و مفهوم تجربیات باطنی را در بیولوژی، روانشناسی و ماورای علم پزشکی بیابم و برای دریافت پاسخ به سئوالات جدید درباره آنها، تلاش کنم. رویای من از این قرار بود: در حال تماشای غروب خورشید در فراسوی اقیانوس آرام بودم که ناگهان غروب خورشید از سمت دیگری نیز رخ داد. با وجودی که خورشید در تاریکی فرو میرفت، ولی من میتوانستم تمام نقاط و هسته مرکزی آن را به طور کامل ببینم. با دیدن این منظره، وحشتزده شده بودم. انگار همه چیز رو به نابودی میرفت و خورشید به ذرات بخار و دود تبدیل میشد. اول کمکم و بعد به طور ناگهانی رو به زوال کشیده شد. همانطور که به اطراف نگاه میکردم از اینکه چرا هنوز آسمان کاملا تاریک نشده متعجب شده بودم! ناگهان متوجه شدم خورشید از بین رفته اما ستارهای جدید از مغرب طلوع کرده بود. آن ستاره آبی رنگ و کوچک هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد تا جایی که به صورت یک ماه کامل و آبیرنگ، در سمت راست، درست بالای سرم قرار گرفت. این دو پدیده کیهانی و آسمانی و بینهایت زیبا، در کنار یکدیگر قرار گرفتند. با دیدن این رویا حس امید در من بیدار شد زیرا دانستم که درجه آگاهی و بصیرت من درباره (عالم هستی) به مراحل بالاتری ارتقاء یافته است.آن روز بعد از اینکه از خواب بیدار شدم، اولین حادثه با دریافت یادداشت از صاحبخانهام شروع شد. باید خانهام را پس از هفت سال تخلیه میکردم و من فقط سه ماه فرصت داشتم و البته این مدت زمان برای پیدا کردن مکانی مناسب فرصت کمی بود و تلاش سختی را میطلبید. هفته بعد مطلع شدم که شغل مورد علاقهام که در واقع رشته تحصیلیام بود، یعنی تدریس در دانشگاه را نیز از دست دادهام. انگار در طول یک هفته ناگهان، زندگیام از زوایای مختلف رو به زوال میرفت.اگرچه احساس میکردم مبارزهای سخت در انتظار من است اما با به یاد آوردن رویایی که دیده بودم، گویا دریچه امیدی به روشناییها برای جبران همه اتفاقات بد پیش آمده، برایم باز شده بود. من در انتظار نمایان شدن آن درخشنده آبی رنگ و تازه متولد شده بودم. هفته بعد به مهمانی شامی دعوت شدم، در آن مهمانی پیشنهاد شغل جدید کاملا متفاوت با شغل قبلیام دریافت کردم.تدریس در دانشگاهی در فرانسه. پیشنهاد نسبتا خوبی بود ولی نمیدانم چرا احساس پوچی میکردم. شاید به این علت که فکر میکردم به عنوان اولین دانشمند پیشقدم در راه تعلیم و شفای معنوی، به طور کامل شغل قبلی خود را در رابطه با انجمن علمی و فرهنگی از دست دادهام.نکته جالب توجه این بود که در فرانسه خانهای که برای زندگی انتخاب کردم، در منطقهای در نزدیکی یک رستوران قرار داشت. نام این رستوران به معنای (زیر نور آبی ماه) بود و این اسم دگر باره مرا به یاد تصویر آن رویای خاص انداخت و دریافتم قطعا و به طور حتم، دیدن این رویا نشانه و وسیلهای بوده جهت آماده ساختن، هدایت و راهنمایی من برای تغییرات اساسی و ورود به زاویه دیگری از زندگیام.
منبع: Shadowlands.com
about.com