در این جا قصد داریم منشاء برخی از این افسانههای کهن را تعریف کنیم:
افسانه پل دست سبز
بخش «اولد لنسفورد رود» امروزه منطقهای بدنما و بلا استفاده است ولی صد سال پیش این ناحیه متروکه شلوغترین و پررفت و آمدترین معبر بود. با اینکه این منطقه بیمصرف میباشد ولی هنوز هم الوارهایی که از قدیمالایام روی نهر «کین» قرار داشته است «پل دست سبز» نامیده میشوند.
در ماه اکتبر سال 1988 دو تن از اهالی «لانکاستر کانتی» که میخواستند نامشان مجهول بماند، داستان «افسانه پل دست سبز» را برای نشریه محلی تعریف کردند. داستان آن چنین است: یکی از مردها در حالی که به کنار نهر اشاره میکرد گفت یک شب من و چند تا از دوستانم به اینجا آمده بودیم. همان شب آن را دیدم که روی نهر حرکت میکرد. درست زیر پل. رنگش سبز بود و آهسته از آب بیرون میآمد. فقط یک دست سبز دیده میشد. مردم میگویند نهری که در زیر آن پل قرار دارد، زمانی صحنه نبردی سخت در زمان جنگ داخلی آمریکا بود. در این نبرد دست یک سرباز جوان انگلیسی با شمشیر یک آمریکایی قطع شد و درون آب درست زیر پل افتاد. هرازگاهی در شبهایی که ماه در آسمان میدرخشد و زمین را روشن میکند، در تاریکی نقرهفام میتوان دست سبزی را دید که از آب بیرون میآید و به دنبال بدن گمشده و شمشیر خود میگردد.
خانه وحشت میلت چنی
هیچکس نمیدانست میلت چنی اهل کجا بود ولی در دهه 1850 این مرد که صاحب میخانه و مهمانسرایی در منطقه بود، اسرارآمیزترین مرد لانکاستر کانتی شد. برخی چنی را که به رکگویی شهره بود مجسمه شیطان میدانستند. وقتی مردم جسد او را دیدند که برابر دادگاه شهر به چوببستی آویزان بود و تاب میخورد زیاد تعجب نکردند. بعد از اینکه چنی به اتهام دزدیدن برده «دکتر کرافورد» محکوم شد خیلیها فکر میکردند او به مکافات عملش رسیده است.چنی یک برده داشت که هرازگاهی او را به یک مسافر سادهلوح میفروخت. چند روز بعد برده از موقعیتی استفاده میکرد و از پیش صاحب تازه میگریخت و دوباره به مهمانخانه چنی برمیگشت تا در یک فرصت مناسب چنی دوباره او را به مسافر سادهلوح دیگری بفروشد. ولی همه مسافران مهمانخانه چنی آنقدر خوش شانس نبودند. هیچکس تمایلی نداشت که در آن مهمانخانه بماند ولی چاره دیگری نبود. آنها که اغلب خسته از معاملات مختلف و با جیب پر پول به آن منطقه میآمدند باید شب را در آن جا به صبح میرساندند اما برای برخی از مسافران، آن مهمانخانه آخرین محل استراحت به شمار میرفت. مدتی بعد خانوادههای آنها به دنبال شوهر یا پسر گمشدهشان به آن مهمانخانه خلوت میرفتند ولی هیچوقت نتیجهای نمیگرفتند. در طول آن سالها مردم بسیاری که از حوالی مهمانخانه عبور میکردند پیکرهای مهآلودی را میدیدند که در میان درختان اطراف میخانه سرگردان بودند. دیگر کمتر کسی از اهالی لانکستر کانتی جرات میکرد شب را در آن محل بگذراند.
چنی همیشه همه چیز را انکار میکرد و مدرکی به دست کسی نمیداد ولی سالها بعد آن معماها حل شد. یک شرکت ساختمانی به آن منطقه رفت و زمین را حفاری کرد. در آن هنگام بود که چندین اسکلت از زیرخاک بیرون آمد که همگی به قتل رسیده بودند. مردم نام آن مهمانخانه را «خانه وحشت میلت چنی» گذاشتند. این خانه تا اوایل دهه 1970 در آن محل باقی مانده بود ولی دیگر تبدیل به خانهای متروکه درست شبیه به خانه ارواح شده بود. خانهای که به راستی محل زندگی ارواح مسافران بیگناه محسوب میشد.
جای پای شیطان
در دل درختزارهای انبوه کاج در «ایندین لند» آمریکا زمینی دایره شکل و تیرهرنگ به چشم میخورد که هیچ گیاهی در آن نروییده است. کسانی که برای نخستین بار از کنار این دایره عبور میکنند بلادرنگ میاندیشند چه چیزی سبب شده است این قطعه زمین اینقدر با اطراف خود در تضاد باشد. خاک تیره این منطقه آنقدر سفت است که دسته تبر هر کسی را که بر آن ضربه بزند میشکند. هیچ اثری از حیات در آن یافت نمیشود. نه کرم خاکی، نه سوسک و نه حتی یک دانه علف در آن به چشم نمیخورد. حتی حیوانات هم به آن داخل نمیشوند و آن را دور میزنند. بدتر از همه اینکه میگویند اگر کسی وسط دایره بایستد احساس عمیقی از ترس، دلهره و تهوع بر او مستولی میشود. اگر سنگ یا چوب روی آن قرار دهید و بروید، روز بعد که بازگردید اثری از آن سنگ و چوب به چشم نمیخورد.
ولی این جا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این دایره جایگاه شیطان است؟ سرخپوستان این منطقه اینطور فکر میکنند. آنها معتقدند این دایره جای پای شیطان است. افسانههای کهن حاکی از آن است که این دایره لمیزرع زمانی محل به مجازات رساندن محکومین سرخپوستان بوده است. به همین دلیل ارواح شیطانی همیشه در آن محل پرسه میزنند و منتظر روحهای محکوم شده هستند. سرخپوستان میگویند شبهایی که ماه در آسمان نیست و هیچ بادی نمیوزد و هیچ صدایی از درختان اطراف به گوش نمیرسد، وقتی همه چیز در حال سکون است، در آن هنگام شیطان خود را در آن جا نشان میدهد.
ارواح آلکاتراز
هر روز به هنگام غروب آفتاب، وقتی آخرین قایق توریستی، مسافران خود را از این پایگاه دورافتاده و بادگیر میبرد، یک نفر تنها در جزیره جا میماند. او نگهبان شب آلکاتراز است. «گریگوری جانسون» در زیر نور چراغ قوه خود جای جای این زندان دلگیر که زمانی محل نگهداری بدذاتترین جنایتکاران و قاتلین بوده است را درمینوردد. او در حالی که نور را به سوی در نیمه باز سلول انفرادی میاندازد میگوید: «هی آن صدای چیه؟» مکثی میکند و شانههایش را در برابر یکی دیگر از اسرای آلکاتراز بالا میاندازد و زیرلب میگوید: «مرد فکرش را هم نکن که یک شب بدون اسلحه بیرون بیایی.» تا هنگام سپیدهدم که اولین قایق توریستی به جزیره میآید، مرد در «جزیره شیطانی» آمریکا با توهمات و ترسهای خود دست و پنجه نرم میکند. سالها پیش آلکاتراز آخرین ایستگاه زندگی 1576 قاتل و جنایتکار و معروفترین کلاهبرداران آمریکا بود. این پایگاه که به «صخره» معروف بود به خاطر سلولهای تنگ و تاریک و دیسیپلین سختش معروف بود. بعد از اینکه در سال 1963 این زندان بسته شد، باز هم آلکاتراز مامن زندانیان بیچاره خود ماند. مردانی که زمانی در آن جا به زنجیر کشیده شده بودند. با اینکه دیگر هیچ زندانیای در آن نیست ولی هنوز هم حس غریبی در آن موج میزند. حسی توام با دلهره و وحشت. طوری که هیچگاه به ویژه در هنگام شب انسان در آن جزیره احساس آرامش نمیکند. بعضیها معتقدند این احساس غریب به خاطر وجود ارواح کسانی است که در آن زندان مردهاند. آیا این حرف صحت دارد؟
نیشگونی از سوی عالم ارواح
«اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه میکند. او هنوز هم نمیداند آن صورت چه بود. اریک میگوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت میکردم. نگهبانهای دیگر داستانهایی درباره اتفاقات آن جا تعریف میکردند ولی من سعی میکردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتنابناپذیر بود.
«مری مک کلر» دوازده سال است که در این جزیره کار میکند. او از انزوای آن جا لذت میبرد و میگوید «اینجا یک محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه کرده است. وی میگوید«بارها برایم اتفاق افتاده که احساس میکردم کسی مرا نیشگون میگیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچوقت در موردشان با کسی حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانک که هم اکنون در آریزونا زندگی میکند درباره زوزههای باد میگوید «شبها وقتی با چشمان باز دراز میکشیدم به زوزه باد گوش میدادم. زوزهای وحشتانگیز بود و انسان احساس میکرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعی میکردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلکاتراز فکر میکنم به یاد بیرحمیهایش میافتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلکاتراز میآیند و از سلولهای مختلف آن که هر یک نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن میکنند. وقتی خورشید غروب میکند دیگر کسی از آلکاتراز نمیرود بلکه همه از آن فرار میکنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزههای ارواح کشتهشدگان آلکاتراز، صبح روز بعد میگریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید.
دخترک ده ساله
ساعت حدود 9 در یک شب زیبای ماه آوریل بود که من طبق معمول به رختخواب رفتم. آن شب هم مثل تمام شبها در اتاق خودم و در تخت خودم خوابیدم. تا آن زمان اتفاق خاصی برایم نیفتاده بود ولی آن شب چیزی دیدم که هرگز فراموش نخواهم کرد. به محض اینکه چشمهایم را بستم لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما کردم. چشمهایم را باز کردم تا ببینم آیا در یا پنجره باز مانده است ولی همه بسته بودند. به همین خاطر کمی احساس ترس کردم. به پهلو غلتیدم و ناگهان چشمم به دخترکی افتاد که حدود ده سال داشت. ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد. فکر کردم حتما خواب میبینم. چشمهایم را محکم بستم و دوباره گشودم. دخترک هنوز آنجا بود. پیراهن سپید بسیار زیبایی بر تن داشت و دور یقهاش گلهای بنفش ملایمی دوخته شده بود. حالا دیگر عرق کرده بودم. از دختر پرسیدم تو کی هستی؟ او نزدیکتر آمد و گفت من دوستت هستم، یادت میآید؟ قبلا با تو زندگی میکردم... بعد خندید و جلوی چشمان حیرتزده من ناپدید شد. هرگز در طول عمرم اینقدر نترسیده بودم. آیا او را قبلا میشناختم؟ به سرعت پیش مادرم رفتم و خودم را در آغوش او انداختم. بعد همه چیز را برایش تعریف کردم. مادرم اخمی کرد و گفت حتما خواب دیدهام. ولی من میدانم که خواب نبودم. وقتی برگشتم اتاقم هنوز سرد بود.
چهرهای در پنجره
من «ریا» هستم و اهل هندوستان میباشم ولی داستانی که تعریف میکنم در آمریکا و در خانه خالهام اتفاق افتاد. خالهام همیشه میگفت در خانه ارواح زندگی میکند ولی من هیچوقت حرفش را باور نکردم تا اینکه آن اتفاق برایم افتاد. روزی که اولین بار به آن خانه رفتم احساس کردم همه چیز عجیب به نظر میرسد. حس میکردم یک نفر از پنجره به من نگاه میکند. هر بار آهسته به کنار پنجره میرفتم آن را میگشودم و دختر موطلاییای را میدیدم که به سرعت فرار میکرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا اینکه موضوع را به خالهام گفتم. او گفت چهارده سال پیش این خانه متعلق به یک زن و شوهر جوان و دختر پنج سالهشان بود. پرسیدم آن دختر، مو طلایی بود؟ خاله مرا به اتاق زیر شیروانی برد و عکسی از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موی طلایی داشت. مطمئن بودم که او همان دخترکی است که پشت پنجره میدیدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختری را دیدم که به من خیره شده است ولی این بار بهتر میتوانستم او را ببینم. چشمانش سیاه سیاه بود یعنی اصلا سفیدی نداشت. شروع به جیغ کشیدن کردم و به در نگاه کردم وقتی دوباره برگشتم حدود یک سانتیمتر با صورت دخترک فاصله داشتم. شروع به دویدن کردم و به اتاق خالهام رفتم. ولی وقتی در را باز کردم دیدم خالهام راحت خوابیده است و همان دختر کنارش مثل مردهها افتاده بود. دقیقا یادم هست که ساعت پنج صبح بود. خالهام را تکان دادم و دخترک را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشتزده ما بیدار شد و به من نگاه کرد و گفت «تو مردهای!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم ولی هنوز هم نفهمیدم چرا او به من گفت مردهام.
منبع :ksabz