من در کانادا متولد شدم. در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم و از آن پس دایی و زن داییام مرا مثل فرزندان خودشان بزرگ کردند. آنها همسایهای به نام خانم و آقای بروک داشتند. چند سال بعد خانم بروک به شدت بیمار شد و پزشکان توصیه کردند تغییر آب و هوا برای او خوب است. به همین خاطر آنها جلای وطن کردند و به پورتلند در ایالت اورگون رفتند. مدتی بعد شنیدیم که آنها افراد مومنی شدهاند و هر شب به کلیسا میروند چون خانم بروک به خاطر نذر و نیاز درمان شده بود. کنجکاو شده بودم. من چندان تمایلات مذهبی نداشتم به همین خاطر یک روز تصمیم گرفتم پیش آنها بروم و ببینم چه خبر شده است. فکر میکنم این خدا بود که میخواست راه درست را به من نشان دهد و مرا در این مسیر قرار داد. خانم و آقای بروک خیلی چیزها برایم تعریف کردند ولی من قانع نشدم اما ناگهان همانجا کاری برایم پیدا شد و من به عنوان دستیار مهندس در یک آسیاب آبی مشغول به کار شدم.
روز اول جولای سال 1924 اولین روز کاری من بود. ساعت، یک و نیم بعدازظهر را نشان میداد. ما داشتیم چند میله آسیاب را اره میکردیم. این میلهها در فاصله هفده هجده متری بر فراز رودخانه بودند و کمی پایینتر، رودخانه به یک دریاچه منتهی میشد. ناگهان من از بالای آسیاب افتادم. در مسیر سقوط، بدنم با چندین میله برخورد کرد و در انتها به رودخانه افتادم و آب مرا به دریاچه برد. وقتی سرانجام کارگران مرا پیدا کردند چهل و پنج دقیقه از سقوط من گذشته بود اتفاقاتی که میخوانید در همان چهل و پنج دقیقه افتاد. من در این دنیا مردم ولی در دنیای دیگری زنده بودم. هیچ زمانی هدر نرفت و من در آن چهل و پنج دقیقه بیشتر از تمام عمرم در این دنیا آموختم. یادم میآید که از داربست پایین افتادم و بعد... در برابر اقیانوسی از آتش ایستاده بودم. این وحشتناکترین و مهیبترین تصویری است که هرکس ممکن است به چشم ببیند. در کنار آن آتش آبیسوزان که زبانه میکشید و میچرخید ایستاده بودم. تا چشم کار میکرد همان بود. دریاچهای از آتش. هیچکس در آن نبود. افرادی را که میشناختم و میدانستم مردهاند در آن جا دیدم. یکی عمویم بود که وقتی سیزده سال داشتم از مصرف بیش از حد مواد مرد. دیگری پسری بود که در دوران مدرسه در اثر سرطان آرواره از دنیا رفت. او دو سال از من بزرگتر بود. ما یکدیگر را شناختیم ولی با هم حرف نزدیم. آنها هم مثل من مبهوت آن آتش عظیم شده بودند. مثل اینکه نمیتوانستند آنچه را که میدیدند باور کنند. چهرههایشان حکایت از گیجی و سردرگمی داشت. آن صحنه اصلا با کلمات زمینی قابل توصیف نیست تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که ما شاهد عینی روز قیامت بودیم. راهی برای فرار نبود. زندانی بود که امیدی برای خروج از آن نداشتیم مگر اینکه نیرویی الهی پادرمیانی میکرد. با خود گفتم: «اگر میدانستم چنین روزی هست هر کاری میکردم که از آن خلاص شوم ولی حیف...» در همان وقت فرشتهای را دیدم که به سوی ما میآمد. فورا او را شناختم. او چهره ای محکم، مهربان و پرعطوفت داشت. از هیچ چیز نمیترسید. امید بزرگی در دلم رخنه کرد. دانستم او تنها کسی است که میتواند منجی من باشد. با خود گفتم: «اگر فقط به سوی من بیاید و نگاهی به من بیندازد، مرا رها خواهد ساخت. او میداند چه کار کند.» او به جلو قدم برمیداشت ولی به من نگاه نمیکرد. ناگهان درست قبل از آنکه از کنارم بگذرد برگشت و نگاه عمیقی به من افکند و همان یک نگاه کافی بود. یک ثانیه بعد من برگشته بودم. روحم وارد بدنم شد. میتوانستم صدای دعاهای خانم بروک را بشنوم و بالاخره چشمانم را باز کردم.
پم و تجربهای رویایی
داستان زیر در شماره ماه آگوست سال 2003 در نشریه «ریدرز دایجست» به چاپ رسید. مورد «پم» موردی است که تمام قوانین را کنار میزند و نشان میدهد دلایل شیمیایی و فیزیکی همیشه هم قطعی عمل نمیکنند. هر انسان متفکری با خواندن داستان پم و داستانهایی از این قبیل به این نکته میرسد که روح «شناختی» است و حتی مرگ هم پایان راه آن نیست.
«پم رینولدز» 35 ساله و مادر سه فرزند در تابستان سال 1991 به خاطر تورم خطرناکی در مغز روی تخت جراحی دراز کشیده بود. دکتر «رابرت اسپتزلر» رییس «انستیتوی اعصاب بارو در «فونیکس» روی مغز او کار میکرد و چندین دستگاه حساس، علائم حیاتی او را کنترل میکردند. چشمان پم با چسب بسته شده و او کاملا بیهوش بود. کمی بعد از اینکه دکتر «اسپتزلر» اره جراحی را روشن کرد تا جمجمه او را سوراخ کند، پم خود را خارج از جسمش و بر فراز تخت، شناور یافت.
او از بالای شانههای جراح تمام مدت بدن بیحرکت خود را میدید. پم از همان بالا میدید که دکتر جراح با ارهای که او فکر میکرد مسواک برقی است روی جمجمهاش کار میکند و بعدها تمام آن اتفاقات و گفتگوهای داخل اتاق عمل را موبهمو تعریف کرد. کمی پس از آغاز عمل جراحی، دکتر «اسپتزلر» گفت که خون بدن پم کم شده است و وضعیت او بحرانی و خطرناک است. همان وقت بود که تمام دستگاهها اعلام کردند پم مرده است و هیچ علائم حیاتی ندارد.
پم از اتاق جراحی خارج شد و خود را در آستانه تونلی مشاهده کرد که انتهای آن میدرخشید. در پایان این تونل پم فامیلها و دوستانش را دید که در انتظار او هستند. تمام آنها را میشناخت همان عزیزانی بودند که زمانی تک تک آنها را از دست داده بود و در فراق آنها گریسته بود. در میان این دوستان و آشنایان مادربزرگش را دید. مادربزرگی که او را میپرستید و مرگ او برایش از همه سختتر بود. از دیدن آنها از شادی لبریز شد. مادربزرگ چهره بشاشی داشت. انگار جوان شده بود. تمام نگرانیها و ناراحتیها از جان پم رخت بربستند و او یک آن آرامش غیرمنتظرهای را تجربه کرد. دوست داشت تا ابد در آنجا بماند. عمویش را دید. عمو به طرف پم آمد و در نگاه عمیقش به او فهماند که باید برگردد. پم علاقهای به این کار نداشت. از بودن در میان آنها لذت میبرد ولی گویی چارهای نبود. باید برمیگشت و برگشت. بازگشت دوباره برای پم احساسی خاص و دردآلود به همراه داشت. انگار ناگهان او را به استخری از یخ انداخته باشند
منبع : ksabz
میماند. حالا دیگر باید به خانه برود... از مادرش خداحافظی میکند، روی مادر را میبوسد، خود را به بیرون بیمارستان میرساند، اما متوجه موضوعی می شود، متوجه اتفاقی که ممکن است برای هر یک از افراد این شهر بزرگ - تهران - بیفتد... با نیروی انتظامی تماس میگیرد و آنها را در جریان میگذارد... ماموران کلانتری به سرعت خودشان را به محل حادثه میرسانند و او میگوید: «اتومبیل را پارک کردم، به ملاقات مادرم رفتم، در زمان بازگشت متوجه شدم که لپتاپ و دوربین دیجیتالم که محتوای اطلاعات کاری و شخصیام بود را به سرقت بردهاند، عجیب این است که به دیگر اشیای قیمتی و پول که در اتومبیل بوده، کاری نداشتند... ... آنچه که خواندید، اتفاقی بود که چندی پیش در شهر تهران برای هدیه سینمای ایران، «هدیه تهرانی» افتاد... فردای آن روز خبرگزاری ایسنا، این خبر را روی تلکس خبرگزاریاش میآورد، هدیه تهرانی در تماس با ایسنا گفت: «اتومبیلم را در پارکینگ بیمارستان پارک کردم تا به ملاقات مادرم بروم، اما پس از بازگشت، دیدم که وسایل شخصی در اتومبیلم به سرقت رفته است.» ظواهر امر نشان میدهد که حریم خصوصی یک بازیگر دیگر مورد تعرض قرار گرفته است... لپتاپ و دوربین شخصی او که ممکن است حاوی فایلهای خصوصی در زمینه کاری و شخصی این بازیگر توانای سینمای ایران باشد، بدین شکل به سرقت رفته... او به پلیس توضیح داده است که سارق یا سارقان هیچ اشیای قیمتی دیگری را به سرقت نبردهاند... آیا این اتفاق میتواند معنایی جز این داشته باشد که عدهای مراقب او بودند و چنین کاری را در فرصت بهدست آمده، انجام دادند... یا همهچیز تصادفی بوده و سارق یا سارقان نمیدانستند که این اتومبیل از آن هدیه تهرانی بوده است... اگر سارق یا سارقان نمیدانستند که اتومبیل مورد نظر از آن تهرانی است و لوازم شخصی او را دزدیدند، باید آنها را در بازار به فروش برسانند، البته به احتمال زیاد آنها پس از درج این خبر در نشریات، متوجه شدند که لپتاپ و دوربین دیجیتال از آن این بانوی سینمای کشور است و ممکن است آنها را دیگر در بازار نفروشند و اگر هم فروختند، خریدار با دیدن فایلهای آن متوجه شود که این اجناس از آن هدیه تهرانی است، اما باید اشاره داشت که در هر دو صورت، سارق یا سارقان و خریدار جنس دزدی به فایلهای خصوصی لپتاپ و دوربین دسترسی خواهند داشت که امیدواریم این دو وسیله از فایلهای خصوصی پاک باشند، چرا که در غیر این صورت خدای ناکرده ممکن است شاهد پخش فایلهای خصوصی این هنرمند باشیم... سارق باید بداند سارق باید بداند که سرانجام در چنگال عدالت گرفتار خواهد شد و به سزای عمل خود خواهد رسید، اما آیا او میداند که چه آیندهای در انتظار دارد... در این باره فرماندهی انتظامی استان تهران، سردار «رضا زارعی» میگوید: متجاوزان به حریم خصوصی افراد باید بدانند که مجازات سختی در انتظار آنان است. وی میگوید: از زمان تصویب قانون مجازات اعدام برای متجاوزان حریم خصوصی افراد، وقوع این نوع جرایم با کاهش خوبی مواجه شده است... امیدواریم سارقان این فایلهای خصوصی به مجازات و حکم عمل خود تا این لحظه آگاه شده باشند. وی با اعلام این مطلب میگوید: به هیچ عنوان نباید شک کرد، در صورتی که مجازات این گونه جرایم بالا برود، بازدارندگی آنها نیز بیشتر میشود. زارعی میگوید: وقتی فردی به خود چنین جراتی میدهد که وارد حریم خصوصی شهروندان شود و با آبرو و حیثیت افراد بازی کند، چهطور میتوان با چنین شخصی در حد جریمه و ارشاد برخورد کرد؟ وی با اشاره به تصویب قانون تشدید برخورد با متجاوزان به حریم خصوصی افراد میگوید: اگر این قانون پس از تصویب نهایی در چرخه اجرایی به درستی اجرا شود، بیشک با کاهش قابل ملاحظهای در حوزه اینگونه جرایم مواجه میشویم. زارعی امنیت اجتماعی را یکی از مهمترین مولفههای امنیت میداند و معتقد است اعمال مقتدرانه قانون در این حوزه میتواند منجر به پیشگیری قابل ملاحظه جرایم شود. فرمانده نیروی انتظامی استان تهران میگوید: کسی که به ناموس مردم دستدرازی و سپس اقدام به فیلمبرداری از عمل پلید خود کرده و با تکثیر این فیلم درآمد هنگفتی به دستآورده، این شخص جانی است، از اینرو باید این جانیان به اشد مجازات محکوم شوند... زارعی میگوید: بحث برخورد با مجرمان منافاتی با مباحث تربیتی ندارد و وجود جرایم مختلف در حوزههای اجتماعی، نتیجه کمکاری در زمینه آموزش و فرهنگسازی است... اولین و آخرین نیست در سالیان اخیر، بارها دیده شده است که پخش فیلمها از مهمانیهای خصوصی افراد که البته در بین آنها بازیگران و ورزشکاران هم بودهاند به شدت با آبروی آنان بازی کرده است... در سالهای گذشته دیدیم که تصاویر چند دانشجوی دختر در کنار هم در اینترنت پخش شد و آنها را دچار مشکل کرد. حتی تعدادی از آنان اقدام به خودکشی کردند... یا پدری که پس از دیدن سیدی فیلم دختر خود در یک مهمانی، با او به بدترین شکل ممکن برخورد کرد تا جایی که دختر روانه بیمارستان شد... و باز هم شاهد بودیم که چگونه تصاویری از زندگی شخصی هنرمندان و ورزشکاران از جمله فوتبالیستها، در اینترنت قرارگرفت... به واقع چرا این قشر از افراد باید حواسشان به حریم شخصیشان نباشد تا این گونه دچار مشکل نشوند. دکتر «ایمانی» استاد دانشگاه در این باره میگوید: به هر حال یک چهره معروف ورزشی یا سینمایی نمیتواند بهطور مراقب اطرافش باشد، چرا که در کوچه و خیابان، صدها گوشی دوربیندار هر لحظه ممکن است، حرکات عادی و روزمره آنان را شکار کند... در چنین مواقعی بهترین روش این است که قانون به سختی با مجرمان برخورد کند تا درس عبرتی برای دیگران شود... ضمن اینکه این قشر از افراد جامعهمان، باید حواسشان بیشتر جمع باشد... بهطور مثال اگر هدیه تهرانی، لپتاپ و دوربین دیجیتال خود را همراه خودش میبرد، شاهد چنین اتفاقی نبودیم و او هم دچار استرس نمیشد و امنیت روانی خودش را حفظ میکرد گرچه نمیدانیم که آیا در لپتاپ و دوربین او فایلهای خصوصی بود یا نه؟ اما اگر وی مراقبت بیشتری میکرد، این وسایل را روی صندلی اتومبیل خود نمیگذاشت... امیدواریم که این قبیل اشخاص بیشتر حواس خود را جمع کنند. آنچه که مشخص است، اینکه این اولین و آخرین تجاوز به حریم خصوصی افراد نیست. امیدواریم سارقان، اجناس این بانوی سینمای ایران را به او برگردانند و به درخواست پلیس هم توجه داشته باشند که آنها سخت به دنبال پیگیری این پرونده هستند... همچنین قانون، سختترین مجازاتها را برای مجرمان در نظر خواهد گرفت. سرنخهای پلیس درباره سرقت وسایل شخصی هدیه تهرانی نظر سرهنگ «داود سلطانی» معاون مبارزه با سرقت اداره آگاهی تهران بزرگ را جویا شدیم... او در این باره به همکار ما گفت: اتومبیل هدیه تهرانی، آنطور که در نشریات و خبرگزاریها نوشته شده در پارکینگ بیمارستان نبوده، بلکه در یکی از کوچههای فرعی خیابان بلوار کشاورز پارک شده بود؛ یک پژو 206 نقرهای رنگ... وی در مورد مجازات سارق میگوید: در صورت دستگیری سارق، حکمنهایی با قاضی است، اما در ابتدا باید ببینیم این سارق کیست؟ سابقهدار است، بار اولش است، با تعقیب اتومبیل هدیه تهرانی این کار را انجام داده یا نه؟ اما در هر صورت پخش محتویات دوربین و لپتاپ، مجازات سنگینی برای او خواهد داشت. سلطانی عقیده دارد: اگر هدیه تهرانی به هشدارهای پلیس که بهطور دائم از تلویزیون در حال پخش است، توجه میکرد، وسایل شخصی خود را آن ساعت شب در یک کوچه فرعی داخل اتومبیل جا نمیگذاشت و به طور حتم حالا شاهد چنین اتفاقی نبودیم... از سلطانی پرسیدیم آیا 206 تهرانی دچار شکستگی شیشه شده که در پاسخ گفت: آنطور که در پرونده پیداست، سارق یا سارقان قفل اتومبیل را شکستند... وی میگوید: اگر اتومبیل در معرض دید بود و در یک کوچه تاریک و دنج نبود، به احتمال زیاد سارق را وسوسه نمیکرد. به هر حال کاری است که شده و حال باید سارق را دستگیر کنیم... وی در مورد پردازش این موضوع در نشریات میگوید: البته نمیتوانم دقیق بگویم که سارق، نشریات را مطالعه کرده است یا نه، اما اگر یک درصد در نظر بگیریم که سارق با مطالعه نشریات به این موضوع پی برده، به طور حتم وسوسه میشود که محتویات لپتاپ و دوربین او را چک کند... و با احتیاط بیشتری عمل میکند... گرچه باید اشاره داشته باشم که ما به سرنخهایی دست یافتیم که البته نمیتوانم آن را در جراید بازگو کنم... معاون مبارزه با سرقت اداره آگاهی تهران بزرگ در پایان میگوید: از سارق میخواهم که هر چه زودتر اموال مسروقه این بانوی سینما را باز گرداند... چرا که در غیر این صورت عواقب بدی در انتظار اوست.
تذکر : عکس تزیینی است و چهره خانم هدیه تهرانی مونتاژ است
با اینکه 81 سال سن دارد اما در سلامتی کامل به سر میبرد، در سال 2006 دچار خونریزی رگ در چشم راستش شد، او مرتبا تحت کنترل پزشکان است و به سلامتیاش اهمیت زیادی میدهد.ملکه بریتانیا علاقه وافری به نگهداری حیوانات دارد، به ویژه چند سگ که سالها همدم او هستند، نزدیکان ملکه میگویند: او این سگ ها را از تمامی اطرافیان خود بیشتر دوست دارد! این سگ های گران قیمت نر و ماده سالها در کنار او زندگی میکنند و سالانه چندین هزار پوند خرج درمان و نگهداری از آنها میشود.میگویند روزی یکی از نگهبانان قصر باکینگهام، جلوی یکی از این سگها را که در حال دویدن بر روی چمن کاخ بود را گرفت، ملکه پس از فهمیدن، نگهبان را به شدیدترین شکل مجازات کرد اما روزی یکی از نوههایش در دوران کودکی مقابل او در محوطه کاخ به بدترین شکل ممکن زمین خورد و خون از صورتش فواره زد، ملکه تنها به یک لبخند بسنده کرد و از صندلی خود بلند شد و به سمت کاخ رفت!
اخباری که از درون دربار قصر باکینگهام به بیرون فاش شده است، حکایت از آن دارد که تمامی سگهای ملکه یک خدمتکار شخصی و هر کدامشان در قصر باکینگهام یک اتاق جداگانه در کنار اتاق خواب ملکه دارند.ملکه هر روز صبح پس از خواب سراغ این سگها میرود و عصر هم در محوطه قصرش، سرش را با سگهای خود گرم میکند.او دائما به خدمه کاخ سفارش میدهد که به سگهایش برسند.
او از ابتدای سلطنتش تا به امروز که 55 سال طول کشیده است، تاکنون شاهد ده نخستوزیر مختلف از احزاب محافظهکار و کارگر بوده که نخستین آنها، «وینستون چرچیل» از حزب محافظهکار و آخرین آنها «تونی بلر» از حزب کارگر است. با توجه به تشریفاتی و غیرمسئول بودن مقام سلطنت در بریتانیا در طول این مدت، وی کمتر دچار مشکل جدی در زندگی عمومی و مملکتداری شد و از نظر محبوبیت نزد افکار عمومی کم و بیش در یک سطح قرار داشته است. اما یکبار در سالهای بالا گرفتن اختلافات زناشویی بین پرنس چارلز فرزند ارشدش و پرنس دایانا که شخصی مردمی و محبوب در انگلیس بود، سلطنت او دچار بحران شد و زمانی که آن دو از یکدیگر طلاق گرفتند و پس از یک دوره رویارویی بین دربار و دایانا، سرانجام به تصادف خونین پاریس در 31 آگوست 1997 و مرگ دایانا منجر و، باعث شد که مردم ملکه را سرزنش کنند.
گفتنی است ظهور پدیده دایانا به عنوان همسر چارلز، ولیعهد و پادشاه آینده کشور در دربار بریتانیا در سال 1981 به مرور موجب بروز تغییرات شگرفی در ساختار سنتی دربار و جایگاه شخص ملکه شد چرا که تا پیش از حضور دایانا عروس ملکه در دربار، ملکه الیزابت و مادرش «ملکه مادر» به عنوان مظهر محبوبیت، نیکوکاری و مشارکت در امور خیریه اجتماعی و بینالمللی البته درظاهر شناخته میشدند اما دایانا به مرور و بدون سر و صدا توانست در قلب مردم بریتانیا و دیگر نقاط جهان جا باز کند چرا که افزایش محبوبیت او، باعث کاهش محبوبیت ملکه شد. به خصوص زمانی که انگلیس درگیر جنگ دریایی با آرژانتین بر سر جزایر فالکند شد، دایانا شدیدا مخالفت خود را به طور رسمی اعلام کرد، مردم بریتانیا از سیاستهای او حمایت کردند. به خصوص زمانی که دایانا در گفتگویی با بی.بی.سی اعلام کرد که علاقهای ندارد روزی ملکه انگلیس شود، او ترجیح میدهد ملکه قلبها شود.
این گفته باعث شکاف عمیقی بین دربار و دایانا شد و اکثریت مردم هم به طرفداری از دایانا برآمدند، شدت محبوبیت دایانا به حدی شد که ملکه الیزابت دیگر نتوانست با او روبهرو شود. با مرگ دایانا که خیلیها آن را مشکوک قلمداد کردند، اعتبار ملکه کمتر شد، تا حدی که افکار عمومی انگلیس در یک نظرسنجی پس از مرگ دایانا، برای اولین بار، ناراحتی و عدم رضایت خود را از سلطنت و شخص ملکه ابراز کردند. اما زمانی این تعجب از سوی دربار چند برابر شد که نظرسنجی بعدی نشان داد، مردم با تداوم سلطنت ملکه مخالفند و دوست داشتند پسر دایانا یعنی نوه ملکه، ولیعهد انگلیس شود.
اما آنچه که باید به آن آگاه باشید، این است که برخی نیز به دلیل مخالفتهای آشکار و نهان کلیسای انگلیکان که ملکه انگلیس هم رییس سنتی آن است، با انتصاب همسر جدید چارلز به عنوان ملکه و همسر پادشاه آینده این شایعه نیز رواج دارد که ممکن است پرنس ویلیامز فرزند ارشد چارلز و دایانا که از محبوبیت زیادی بین مردم برخوردار است، به طور مستقیم و با پیشی گرفتن از پدرش به عنوان پادشاه بعدی کشورش به تخت سلطنت برسد اما آنچه که تاکنون مشخص است، اینکه، ملکه الیزابت دوم با توجه به سلامت جسمی و روحی، هیچ برنامهای برای کنارهگی?ی از تاج و تخت ندارد و قصد دارد همچنان به عنوان یک مادربزرگ شاغل به سمت تمام وقت خود ادامه دهد. اما آنچه که باید در طول سلطنت 55 ساله الیزابت اشاره داشت، این است که سلطنت بریتانیا، دچار فراز و نشیبهای زیادی بوده و از یک امپراتوری و قدرت استعماری بلامنازع به یک قدرت درجه دوی اروپایی تبدیل شده است. این اتفاق باعث شد، تا نهاد سلطنت را دچار دگرگونی و آن را تا حدی از حالت کلاسیک و پرقدرت تاریخی خود خارج و به یک نماد تشریفاتی و سنتی تبدیل کند.
آنچه خواندید سرگذشت زنی است که نتوانست برخلاف اذهان عمومی کشورش، بریتانیا را از جنگ علیه مردم مسلمان فلسطین، افغانستان و عراق کنار بکشاند، چرا که او به جای اینکه بیشتر سعی و توانش را روی امور کشور خود بگذارد، وقتش را با حیوانات خانگیاش صرف میکند. زنی که لقب ملکه بریتانیای کبیر دارد، این روزها آنچنان در تنهایی به سر میبرد که تنها حرف دل او را حیوانات خانگیاش گوش میکنند. آیا او به عنوان ملکه بریتانیا این قدرت را ندارد که از دادن تقدیرنامههای واهی، به سلمان رشدی مرتد جلوگیری کند و اسلام ستیزی خود را به رخ جهانیان نکشاند؟
منبع : ksabz
در این جا قصد داریم منشاء برخی از این افسانههای کهن را تعریف کنیم:
افسانه پل دست سبز
بخش «اولد لنسفورد رود» امروزه منطقهای بدنما و بلا استفاده است ولی صد سال پیش این ناحیه متروکه شلوغترین و پررفت و آمدترین معبر بود. با اینکه این منطقه بیمصرف میباشد ولی هنوز هم الوارهایی که از قدیمالایام روی نهر «کین» قرار داشته است «پل دست سبز» نامیده میشوند.
در ماه اکتبر سال 1988 دو تن از اهالی «لانکاستر کانتی» که میخواستند نامشان مجهول بماند، داستان «افسانه پل دست سبز» را برای نشریه محلی تعریف کردند. داستان آن چنین است: یکی از مردها در حالی که به کنار نهر اشاره میکرد گفت یک شب من و چند تا از دوستانم به اینجا آمده بودیم. همان شب آن را دیدم که روی نهر حرکت میکرد. درست زیر پل. رنگش سبز بود و آهسته از آب بیرون میآمد. فقط یک دست سبز دیده میشد. مردم میگویند نهری که در زیر آن پل قرار دارد، زمانی صحنه نبردی سخت در زمان جنگ داخلی آمریکا بود. در این نبرد دست یک سرباز جوان انگلیسی با شمشیر یک آمریکایی قطع شد و درون آب درست زیر پل افتاد. هرازگاهی در شبهایی که ماه در آسمان میدرخشد و زمین را روشن میکند، در تاریکی نقرهفام میتوان دست سبزی را دید که از آب بیرون میآید و به دنبال بدن گمشده و شمشیر خود میگردد.
خانه وحشت میلت چنی
هیچکس نمیدانست میلت چنی اهل کجا بود ولی در دهه 1850 این مرد که صاحب میخانه و مهمانسرایی در منطقه بود، اسرارآمیزترین مرد لانکاستر کانتی شد. برخی چنی را که به رکگویی شهره بود مجسمه شیطان میدانستند. وقتی مردم جسد او را دیدند که برابر دادگاه شهر به چوببستی آویزان بود و تاب میخورد زیاد تعجب نکردند. بعد از اینکه چنی به اتهام دزدیدن برده «دکتر کرافورد» محکوم شد خیلیها فکر میکردند او به مکافات عملش رسیده است.چنی یک برده داشت که هرازگاهی او را به یک مسافر سادهلوح میفروخت. چند روز بعد برده از موقعیتی استفاده میکرد و از پیش صاحب تازه میگریخت و دوباره به مهمانخانه چنی برمیگشت تا در یک فرصت مناسب چنی دوباره او را به مسافر سادهلوح دیگری بفروشد. ولی همه مسافران مهمانخانه چنی آنقدر خوش شانس نبودند. هیچکس تمایلی نداشت که در آن مهمانخانه بماند ولی چاره دیگری نبود. آنها که اغلب خسته از معاملات مختلف و با جیب پر پول به آن منطقه میآمدند باید شب را در آن جا به صبح میرساندند اما برای برخی از مسافران، آن مهمانخانه آخرین محل استراحت به شمار میرفت. مدتی بعد خانوادههای آنها به دنبال شوهر یا پسر گمشدهشان به آن مهمانخانه خلوت میرفتند ولی هیچوقت نتیجهای نمیگرفتند. در طول آن سالها مردم بسیاری که از حوالی مهمانخانه عبور میکردند پیکرهای مهآلودی را میدیدند که در میان درختان اطراف میخانه سرگردان بودند. دیگر کمتر کسی از اهالی لانکستر کانتی جرات میکرد شب را در آن محل بگذراند.
چنی همیشه همه چیز را انکار میکرد و مدرکی به دست کسی نمیداد ولی سالها بعد آن معماها حل شد. یک شرکت ساختمانی به آن منطقه رفت و زمین را حفاری کرد. در آن هنگام بود که چندین اسکلت از زیرخاک بیرون آمد که همگی به قتل رسیده بودند. مردم نام آن مهمانخانه را «خانه وحشت میلت چنی» گذاشتند. این خانه تا اوایل دهه 1970 در آن محل باقی مانده بود ولی دیگر تبدیل به خانهای متروکه درست شبیه به خانه ارواح شده بود. خانهای که به راستی محل زندگی ارواح مسافران بیگناه محسوب میشد.
جای پای شیطان
در دل درختزارهای انبوه کاج در «ایندین لند» آمریکا زمینی دایره شکل و تیرهرنگ به چشم میخورد که هیچ گیاهی در آن نروییده است. کسانی که برای نخستین بار از کنار این دایره عبور میکنند بلادرنگ میاندیشند چه چیزی سبب شده است این قطعه زمین اینقدر با اطراف خود در تضاد باشد. خاک تیره این منطقه آنقدر سفت است که دسته تبر هر کسی را که بر آن ضربه بزند میشکند. هیچ اثری از حیات در آن یافت نمیشود. نه کرم خاکی، نه سوسک و نه حتی یک دانه علف در آن به چشم نمیخورد. حتی حیوانات هم به آن داخل نمیشوند و آن را دور میزنند. بدتر از همه اینکه میگویند اگر کسی وسط دایره بایستد احساس عمیقی از ترس، دلهره و تهوع بر او مستولی میشود. اگر سنگ یا چوب روی آن قرار دهید و بروید، روز بعد که بازگردید اثری از آن سنگ و چوب به چشم نمیخورد.
ولی این جا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا این دایره جایگاه شیطان است؟ سرخپوستان این منطقه اینطور فکر میکنند. آنها معتقدند این دایره جای پای شیطان است. افسانههای کهن حاکی از آن است که این دایره لمیزرع زمانی محل به مجازات رساندن محکومین سرخپوستان بوده است. به همین دلیل ارواح شیطانی همیشه در آن محل پرسه میزنند و منتظر روحهای محکوم شده هستند. سرخپوستان میگویند شبهایی که ماه در آسمان نیست و هیچ بادی نمیوزد و هیچ صدایی از درختان اطراف به گوش نمیرسد، وقتی همه چیز در حال سکون است، در آن هنگام شیطان خود را در آن جا نشان میدهد.
ارواح آلکاتراز
هر روز به هنگام غروب آفتاب، وقتی آخرین قایق توریستی، مسافران خود را از این پایگاه دورافتاده و بادگیر میبرد، یک نفر تنها در جزیره جا میماند. او نگهبان شب آلکاتراز است. «گریگوری جانسون» در زیر نور چراغ قوه خود جای جای این زندان دلگیر که زمانی محل نگهداری بدذاتترین جنایتکاران و قاتلین بوده است را درمینوردد. او در حالی که نور را به سوی در نیمه باز سلول انفرادی میاندازد میگوید: «هی آن صدای چیه؟» مکثی میکند و شانههایش را در برابر یکی دیگر از اسرای آلکاتراز بالا میاندازد و زیرلب میگوید: «مرد فکرش را هم نکن که یک شب بدون اسلحه بیرون بیایی.» تا هنگام سپیدهدم که اولین قایق توریستی به جزیره میآید، مرد در «جزیره شیطانی» آمریکا با توهمات و ترسهای خود دست و پنجه نرم میکند. سالها پیش آلکاتراز آخرین ایستگاه زندگی 1576 قاتل و جنایتکار و معروفترین کلاهبرداران آمریکا بود. این پایگاه که به «صخره» معروف بود به خاطر سلولهای تنگ و تاریک و دیسیپلین سختش معروف بود. بعد از اینکه در سال 1963 این زندان بسته شد، باز هم آلکاتراز مامن زندانیان بیچاره خود ماند. مردانی که زمانی در آن جا به زنجیر کشیده شده بودند. با اینکه دیگر هیچ زندانیای در آن نیست ولی هنوز هم حس غریبی در آن موج میزند. حسی توام با دلهره و وحشت. طوری که هیچگاه به ویژه در هنگام شب انسان در آن جزیره احساس آرامش نمیکند. بعضیها معتقدند این احساس غریب به خاطر وجود ارواح کسانی است که در آن زندان مردهاند. آیا این حرف صحت دارد؟
نیشگونی از سوی عالم ارواح
«اریک» ده سال در شیفت شب آلکاتراز کار کرد. از نظر او بدترین قسمت کار، رفتن به اتاق اعدام با صندلی الکتریکی بود. یک شب او روی صندلی شوک نشست و عکس یادگاری گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتی فیلم را ظاهر کرد در عکس تصویر صورتی را دید که از پشت صندلی خیره به او نگاه میکند. او هنوز هم نمیداند آن صورت چه بود. اریک میگوید گاهی اوقات واقعا احساس وحشت میکردم. نگهبانهای دیگر داستانهایی درباره اتفاقات آن جا تعریف میکردند ولی من سعی میکردم توجهی به حرف آنها نکنم اما گاهی اوقات احساس ترس اجتنابناپذیر بود.
«مری مک کلر» دوازده سال است که در این جزیره کار میکند. او از انزوای آن جا لذت میبرد و میگوید «اینجا یک محل فانتزی استاندارد برای من است.» با این حال او هم اتفاقات عجیبی را تجربه کرده است. وی میگوید«بارها برایم اتفاق افتاده که احساس میکردم کسی مرا نیشگون میگیرد. من توضیحی برای آنها ندارم به همین خاطر هیچوقت در موردشان با کسی حرف نزدم.»
«جان بنر» در دهه پنجاه، چهار سال از عمر خود را در این زندان گذراند این سارق بانک که هم اکنون در آریزونا زندگی میکند درباره زوزههای باد میگوید «شبها وقتی با چشمان باز دراز میکشیدم به زوزه باد گوش میدادم. زوزهای وحشتانگیز بود و انسان احساس میکرد ارواح هم با باد همنفس شدهاند. سعی میکردم عقلم را از دست ندهم هنوز هم هر وقت به آلکاتراز فکر میکنم به یاد بیرحمیهایش میافتم.» هر روز هزاران توریست از جاهای مختلف به آلکاتراز میآیند و از سلولهای مختلف آن که هر یک نام زندانی خود را بر سر در خود دارند دیدن میکنند. وقتی خورشید غروب میکند دیگر کسی از آلکاتراز نمیرود بلکه همه از آن فرار میکنند. جانسون، نگهبان شب، نیز پس از گذراندن شبی در میان زوزههای ارواح کشتهشدگان آلکاتراز، صبح روز بعد میگریزد تا چند ساعتی احساس امنیت نماید.
دخترک ده ساله
ساعت حدود 9 در یک شب زیبای ماه آوریل بود که من طبق معمول به رختخواب رفتم. آن شب هم مثل تمام شبها در اتاق خودم و در تخت خودم خوابیدم. تا آن زمان اتفاق خاصی برایم نیفتاده بود ولی آن شب چیزی دیدم که هرگز فراموش نخواهم کرد. به محض اینکه چشمهایم را بستم لحظه به لحظه بیشتر احساس سرما کردم. چشمهایم را باز کردم تا ببینم آیا در یا پنجره باز مانده است ولی همه بسته بودند. به همین خاطر کمی احساس ترس کردم. به پهلو غلتیدم و ناگهان چشمم به دخترکی افتاد که حدود ده سال داشت. ایستاده بود و با لبخند به من نگاه میکرد. فکر کردم حتما خواب میبینم. چشمهایم را محکم بستم و دوباره گشودم. دخترک هنوز آنجا بود. پیراهن سپید بسیار زیبایی بر تن داشت و دور یقهاش گلهای بنفش ملایمی دوخته شده بود. حالا دیگر عرق کرده بودم. از دختر پرسیدم تو کی هستی؟ او نزدیکتر آمد و گفت من دوستت هستم، یادت میآید؟ قبلا با تو زندگی میکردم... بعد خندید و جلوی چشمان حیرتزده من ناپدید شد. هرگز در طول عمرم اینقدر نترسیده بودم. آیا او را قبلا میشناختم؟ به سرعت پیش مادرم رفتم و خودم را در آغوش او انداختم. بعد همه چیز را برایش تعریف کردم. مادرم اخمی کرد و گفت حتما خواب دیدهام. ولی من میدانم که خواب نبودم. وقتی برگشتم اتاقم هنوز سرد بود.
چهرهای در پنجره
من «ریا» هستم و اهل هندوستان میباشم ولی داستانی که تعریف میکنم در آمریکا و در خانه خالهام اتفاق افتاد. خالهام همیشه میگفت در خانه ارواح زندگی میکند ولی من هیچوقت حرفش را باور نکردم تا اینکه آن اتفاق برایم افتاد. روزی که اولین بار به آن خانه رفتم احساس کردم همه چیز عجیب به نظر میرسد. حس میکردم یک نفر از پنجره به من نگاه میکند. هر بار آهسته به کنار پنجره میرفتم آن را میگشودم و دختر موطلاییای را میدیدم که به سرعت فرار میکرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد تا اینکه موضوع را به خالهام گفتم. او گفت چهارده سال پیش این خانه متعلق به یک زن و شوهر جوان و دختر پنج سالهشان بود. پرسیدم آن دختر، مو طلایی بود؟ خاله مرا به اتاق زیر شیروانی برد و عکسی از آن خانواده را به من نشان داد. بله آن دختر موی طلایی داشت. مطمئن بودم که او همان دخترکی است که پشت پنجره میدیدم. شب بعد پنجره اتاقم باز بود. باز هم دختری را دیدم که به من خیره شده است ولی این بار بهتر میتوانستم او را ببینم. چشمانش سیاه سیاه بود یعنی اصلا سفیدی نداشت. شروع به جیغ کشیدن کردم و به در نگاه کردم وقتی دوباره برگشتم حدود یک سانتیمتر با صورت دخترک فاصله داشتم. شروع به دویدن کردم و به اتاق خالهام رفتم. ولی وقتی در را باز کردم دیدم خالهام راحت خوابیده است و همان دختر کنارش مثل مردهها افتاده بود. دقیقا یادم هست که ساعت پنج صبح بود. خالهام را تکان دادم و دخترک را به او نشان دادم. دختر در برابر چشمان وحشتزده ما بیدار شد و به من نگاه کرد و گفت «تو مردهای!» و به سرعت محو شد. از آن به بعد دیگر او را ندیدم ولی هنوز هم نفهمیدم چرا او به من گفت مردهام.
منبع :ksabz
| ||||
|
برخورد با اراذل و اوباش!
یکی از اراذلی که اخیرا دستگیر شده، در محله سکونت خود با ایجاد رعب و وحشت هرگاه اراده میکرد با مراجعه به هر خانهای، دختران خانه را با خود میبرد و خانوادهها هم جرات حرف زدن یا برخورد با او را نداشتند. فرد دیگری در محله خودش در ملاء عام مشروبخواری میکرده و هیچکس در زمان ارتکاب این عمل حق عبور از آن محل را نداشته است. فرد مذکور را همواره عدهای از نوچههای وی همراهی میکردهاند. در موردی دیگر، اراذل و اوباش، به منزل یکی از بدهکاران خود میریزند، دست و پای وی را بسته و در مقابل چشمان او به همسرش تعرض میکنند. دو سه شب بعد از شکایت آن مرد، مجددا چهار نفر به منزل وی میریزند و به دخترش نیز تعرض میکنند.
یکی از فروشگاههای لباس در تهران، هفتاد نفر دختر دبیرستانی را اغفال کرده بود. این دختران هر روز به این محل میرفتند و سپس با پوشیدن لباسهای مبتذل به صورت گروههای دهنفری به مکانهای پرجمعیت از پیش تعیین شده فرستاده میشدند تا هم فساد و فحشا را ترویج کنند و هم ارائهدهنده مد باشند. به این افراد که پول هم در اختیارشان گذاشته میشد، حتی گفته شده بود که در کدام سالن غذاخوری، غذا بخورند و چه کارهایی انجام دهند.
موارد فوق حوادث خیالی روزنامهها نیستند، بلکه رویدادهای واقعی هستند که توسط رییس پلیس اطلاعات و امنیت عمومی نیروی انتظامی مطرح شدند. در طی ماههای اخیر پلیس در سه مرحله، اقدام به اجرای طرح ارتقای امنیت اجتماعی کرده است . اما برخورد، پیشگیری نیست. برخورد، درمان نیست. برخورد، برخورد است. بررسی میانگین سنی افراد دستگیرشده حکایت از یک واقعیت تلخ دارد. بسیاری از جوانانی که در طی ماههای اخیر عکسشان توسط سایتهای خبری منتشر شده است از 17 تا 27 سال سن داشتهاند. یعنی اینکه این افراد در نظام آموزشی و تربیتی حاضر، شکل و هویت یافتهاند. پس چرا آنها اینگونه شرور و قانونگریز شدهاند؟
فرمانده پلیس تهران، در تشریح ویژگیهای شخصیتی برخی از این افراد گفت: <اغلب آنها فاقد وجدان اخلاقی هستند و لذا از این که به دیگران آزار برسانند لذت میبرند. وجود اغلب آنها سرشار از کینه و نفرت از جامعه است، بههمین خاطر از هیچ جنایتی علیه آحاد جامعه دریغ نمیورزند. بیشتر آنها به سندروم الکلیسم (میگساری شدید) و حتی استفاده از موادمخدر مبتلا هستند. جرمها و کجرویهای آنها چندگانه است و به یک یا چند جرم بسنده نمیکنند>!
<آلفرد مارشال> میگوید: <با ارزشترین سرمایهگذاری، سرمایهگذاری روی انسانهاست.> سرمایهگذاری روی انسانها تضمین کننده سرمایه اجتماعی یک جامعه است. موفقیت در توسعه یافتگی نیز بدون توفیق در افزایش سرمایه اجتماعی ممکن نیست. هزینههای هنگفتی که امروز برای برخورد و مقابله با چنین پدیدههایی صرف میشود بهخاطر آن است که سرمایهگذاری مناسب برای تعلیم و تربیت کودکان دیروز و جوانان امروز صوت نگرفته است. بیشتر افراد دستگیر شده در سه مرحله طرح ارتقای امنیت اجتماعی، متولدین دهه 50 یا 60 هستند، بههمین جهت جامعه و افکار عمومی حق دارد از متولیان امور این پرسش را مطرح کند که چرا خروجی و برونداد فرآیند تربیتی شما ، چنین نتایج و ثمراتی را در پی داشته است؟ چگونه ممکن است یک یا چند جوان در پایتخت و شهرستان ها تعرض به زن و دختر مردم را به لذت رفتار خویش تبدیل کرده باشند؟و بعد ادعا کنند زنای به عنف ماکه ثابت نشد پس ما اعدام نمی شویم و دوباره ...
از سوی دیگر درباره عملکرد مدیران اجرایی در طرح مذکور نیز توجه به چند نکته مهم ضروری است.
نکته اول در خصوص برخی برخوردهای نامناسب صورت گرفته بهویژه در بخش نخست طرح مذکور و در مواجهه با خانوادههای مردم است. تصاویر منتشر شده در سایتهای اینترنتی و شبکههای ماهوارهای باید توسط فرماندهان پلیس پاسخ داده شود. برخورد صریح و قاطع پلیس با دو تن از عناصر فاسد و منافق رسوخ کرده به بدنه پلیس که با حکم اعدام مواجه شدند، نشان داد که پلیس حتی با خودش هم شوخی نمیکند. این یک نقطه عطف در فرماندهی پلیس محسوب میشود که اعتماد عمومی را نسبت به پلیس افزایش میدهد، بههمین جهت پلیس میتواند با پذیرش اشتباه، توضیح و اصلاح برخی از رفتارهای نیروهای خود، مشارکتهای مردمی را در مراحل بعدی طرح افزایش دهد. نکته دوم به عملکرد قوه قضاییه برمیگردد. پیامبر اعظم(ص) فرمودند: <هر کس صدای ناله مسلمانی را بشنود و به آن پاسخ ندهد، مسلمان نیست.> چگونه ممکن است فردی به ناموس مردم تعدی کند و پس از مدتی کوتاه از زندان آزاد شود؟اگر چنین رفتاری زنای به عنف نیست؛ محاربه هم نیست؟ آیا این کار ترساندن مردم و تهدید آنها به قوه قهر وغلبه نیست؟ چنین رفتاری حتی در بلاد کفر هم کمسابقه است.در این شرایط چگونه ممکن است یک مقام مسئول در دادسرای جنایی تهران، درست در زمانی که پلیس بیش از هر زمانی نیاز دارد مقتدرانه برخورد کند، برخورد صورت گرفته را نامناسب و غیرقانونی بداند؟ اگر اظهارنظر صریح دادستان تهران نبود شاید خود پلیس نیز در برخورد با تردید مواجه میشد.
نکته سوم مجازات اختصاص یافته برای اراذل است. به گفته سردار <احمدیمقدم>،رییس نیروی انتظامی برای نگهداری اراذل و اوباش دستگیر شده، محلی را در کهریزک در نظر گرفته و این افراد به آنجا منتقل میشوند. افرادی که ادای اراذل و اوباش را درمیآورند باید اصلاح و هدایت شوند، اما برای رهبران آنها که تعدادشان کمتر از صد نفر است، مجازاتی سنگین در نظر گرفته میشود. این در حالی است که پیش از این، آمار افراد دستگیر شده بیش از هزار نفر اعلام شده بود، اما ظاهرا تعداد بیشتر آنها <اوباشنما> بودهاند! در هر صورت نکته مهم درباره نحوه برخورد با این مجرمین از دیدگاه قضایی است. این افراد بهطور معمول بسیار قوی و پرتوان هستند.به همین جهت بهترین راه برای جبران هزینههای تحمیلی ایشان بر جامعه، استفاده از نیروی کار آنها برای جامعه است. به عنوان نمونه چه اشکالی دارد از تعدادی از این افراد برای راهاندازی یک کارخانه یا کارگری در یک سد استفاده شود؟ زندانی شدن آنها نیز هزینهای برای سازمان زندانهاست. این روشی مرسوم در سراسر جهان است. اگر از نیروی بازوی < اشرار> برای کار استفاده کنیم، آنوقت میتوانیم در پایان کار مدعی شویم که توانستیم از نیروی بدنی آنها در جهت آبادانی و پیشرفت کشور بهره ببریم.
نکته چهارم نگاه علمی است. رویکرد پیشگیرانه هزینه مقابله با چنین ناهنجاریهایی را کاهش میدهد. در واقع پلیس امروز، تاوان کمکاریهای صورت گرفته در <چتر فلسفی> حاکم بر کشور در تعلیم و تربیت نسل جوان را میپردازد. درست مثل هزینه مالی و جانی ناشی از تصادفها که اگر اندک سرمایهگذاری مالی برای برطرف نمودن نواحی پرخطر جادهای، نواقص مربوط به فرهنگ رانندگی و اتومبیلهای تولیدی شود؛ هزینه حوادث جادهای بسیار کاهش مییابد، اما ما ملتی هستیم که حاضریم آن هزینه کمتر مستمر را انجام ندهیم، اما هر چند سال درمیان، طرحهای ضربتی مقطعی و پرهزینه را اجرا کنیم. میشود همهچیز را سر پلیس یا قوه قضاییه خراب کرد و با به کارگیری این مکانیزم دفاعی، کوتاهی و قصور سایر بخشهای فرهنگساز نظیر رسانه ملی، سازمانهای آموزشی و پرورشی، مبلغان مذهبی، مراکز علمی، رسانههای مکتوب و سیاستمداران را فراموش کرد، اما حتی اگر چنین کاری را انجام دهیم فقط خودمان را گول زدهایم، چون فرهنگ مقولهای تک بعدی یا بخشنامهای و یک سویه نیست، بلکه نیازمند رویکردی سیستمی، فراگیر و همراه با سعه صدر، انعطافپذیری و تعمق بیشتر در امور است.
نکته پایانی اینکه در کنار این جمع اندک جوانان مسئلهدار، نسل عظیمی از دختران و پسران خلاق و با نشاط کشور هستند که با حفظ فرهنگ و تمدن شگرف ایرانی و ارزشهای والای اسلامی و انسانی در جهت پیشرفت و آبادانی ایران گام برمیدارند، آنها میدانند ایران فردا در اختیار ایشان است.
ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود
رنج دوران بردهایم، رنج دوران بردهایم...
ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود
خون دلها خوردهایم، خون دلها خوردهایم...
عکسها : farsnews
-7 نورثرن بانک :(2004) این سرقت از اداره بانک مرکزینورثرن در (بلفاست) واقع در شمال ایرلند صورت گرفت. روز بیستم دسامبر سال 2004 یک گروه گانگستری یکی از بزرگترین سرقتهای تاریخ را انجام داده و مبلغ 26/5 میلیون لیره استرلینگ را از این بانک دزدیدند. پلیس و دولت دو کشور ایرلند و انگلیس، حزب مشروطه IRA را مسئول این سرقت دانستند ولی حزب مذکور این ادعا را رد کرد و مسئولیت آن را نپذیرفت. این اتفاق روند صلح ایرلند شمالی را مختل نمود و وضعیت را بحرانی کرد.چند تن از اعضای این بانک از روز قبل با لباس پلیس وارد خانه دو تن از مسئولان بانک شده و آنها را به همراه خانوادههایشان گروگان گرفتند. سپس همسران آنها را به محل نامعلومی انتقال دادند و به این مسئولان دستور دادند روز بعد طبق معمول همیشه به محل کار خود بروند. آنها همین کار را کردند و پس از پایان ساعت کاری اعضای باند را به داخل راه دادند. سارقین وارد سیستم کامپیوتری بانک شدند و مقدار زیادی پول نقد که بهخاطر مصرف بالای دستگاههای خودپرداز در ایام کریسمس در بانک نگهداری میشد را به سرقت بردند. آنها این مبالغ را به چند قسمت تقسیم نموده و با اتومبیلهای جداگانه از بانک خارج کردند. کمی قبل از نیمه شب خانوادههای گروگان گرفته شده مسئولان در جنگل نزدیک شهر رها گشتند.
منبع :ksabz